... به سمت تمام حال پس از بر طرف شدن موانع خروج از کشور به قصد حج خود را آماده کرد و به عنوان یک مسلمان وصیت خود را نوشت. زمستان سال 1348« امروز دوشنبه سیزدهم بهمن اسم پس از یک هفته آزار بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه¬ای از تحمیل مدرنیزم قرن بیستم بر گروهی که به قرن بوق تعلق دارند).
جرب چه هنوز تا ثغر احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم.
وصیت یک اسم آموزنده که از هیجده سالگی تا امروز که باب سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است چه خواهد بود؟ جز این که تمام قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی، تماما واگذار میکنم به سمت همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتاب¬هایم و نوشته¬هایم و آن چه دارم و ندارم بپردازد؛ که چون خود می¬داند، صورت ریزَش ضرورتی ندارد.
همه امیدم به "احسان" است در درجه اول، و به تاخت دخترم در درجه دوم. و این که این تاخت را در درجه دوم آوردم، خیر به خاطر دختر بودن آن¬ها و امل بودن من است ــ به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست؛ دو بیراهه:
یکی؛ همچون خرجل ِ شوم در سرا ماندن و به قار قار کردن¬های زشت و نفرت بار، احمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین. و یا قید شخصیت انسانی و ایده¬آل و معنویش در ماتحتش جمع شدن، و قید ارزش¬های متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن و عروسکی برای بازی ابله¬ها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه¬داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد. و این هر دو یکی است. گرچه تاخت آبرو متناقض ِ هم، اما وقتی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک ، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد الا مستراح فرنگی؟ و آنگاه در جلو این عزب دو بیراهه¬ای که پیش پای دختران است سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد می¬تواند معجزآسا و زمانه شکن باشد؟ و کودکی تنها، باب این تند موج ِ این سیل کثیفی که چنین پر توان به سراشیب باتلاق فرو می¬رود تا کجا می¬تواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟
1. به گویش خراسانی یعنی گنجشک
گر چه آرزومند هستم؛ که گاه در روح¬های خارق¬العاده چنین اعجازی تارک زده است. ثریا اعتصامی از همین دبیرستان¬های دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاه¬ها و پزشک سحابی از میان همین فرنگ رفته¬ها و مصدق از میان همین "دوله" ها و "سلطنه" های "صلصال کالفخار من حماء مسنون"، و "اینشتین" از همین نژاد پلید و "شوایتزر" از همین اروپای قسی آدمخوار و "لومومبا" از همین نژاد برده و "مهراوه" پاک از همین نجس¬های هند و پدرم از همین مدرسه¬های آخوند ریزو ... به تمام حال "آدم" از لجن و "ابراهیم" از "آزر" بت تراش و "محمد" از خاندان بتخانه دار ، به فواد من امید می¬دهند که حساب¬های علمی مغز را نادیده انگارد و به سر نوشت کودکانم در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بت خانه می¬پرورد امیدوار باشم.
آشنا می¬داشتم که "احسان" متفکر، معنوی، پراحساس، متواضع، پرادعا و مستقل بار آید. خیلی می¬ترسم از پوکی و پوچی خیزاب نوی¬ها و ارزان فروشی و حرص و نوکر مآبی این خواجه تاشان آل جوان معاصر؛ و عقده¬ها و حسد¬ها و باد و بروت¬ها ی بیخودی ِ این روشنفکران سیاسی. که تا نیمه¬های شام جا رفقا یا پشت میز آبجو فروشی¬ها، از کسانی که به هر حال کاری می¬کنند بد می¬گویند و آنها را با فیدل کاسترو مائوتسه تونگ و چه گوارا می¬سنجند و طبعا محکوم می¬کنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشی¬های انقلابی و کارتند[؟] و گره گشایی¬های سیاسی با دلی پر از تراضی از خوب تحلیل کردن ِ قضایای اجتماعی که قرن حاضر با آن در گیر است و طرح درستِ مسایل ــ آنچنان که به عقل هیچکس دیگر نمی¬رسد ــ به منزل برمی¬گردند و با حالتی شبیه به چه گوارا و در قالبی شبیه لنین زیر کرسی می¬خوابند.
و نیز می¬ترسم از این فضلای افواه¬الرجالی شود:
از روی مجلات ماهیانه، اگزیستانسیالیست و مارکسیست و غیره شود.
و از روی اخبار برونی رادیو و روزنامه، تفسیرگر سیاسی،
و از روی فیلم¬های دوبله شده به سمت فارسی، امروزی و اروپایی،
و از روی مقالات و عکس¬های خبری مجلات هفتگی و نیز رویت توریست¬های فرنگی که از خیابان¬های شهر می¬گذرند، نیهیلیست و هیپی و آنارشیست،
و یا [ از روی] نشخوار حرف¬های بیست واحد زمان ( پیش حوزه¬های کارگری حزب توده، ماتریالیست و سوسیالیست چپ،
و از روی کتاب¬های الگو ابتکاری ، "اسلام و ازدواج" ، "اسلام و اجتماع"، "اسلام و جماع"، اسلام و فلان و بهمان ... اسلام شناس،
و از چهر مرده ریگ انجمن پرورش افکار بیست ساله، روشنفکر مخالف خرافات،
و از چهر کتاب چه می¬دانم، در باب کشور¬های در اسم عقب رفتن، متخصص کشور¬های در حال رشد،
و از روی ترجمه های غلط و بی¬معنی از شعر و تادیب و موزیک و تماشاخانه و هنر امروز، صاحبنظر ِ وراج ِ لفاظِ ضد بشرِ هذیان گوی ِ مریض ِ هروئین گرای ِ خنگ، که یعنی: ناقد و شاعر نوپرداز و ...
اجمال من به سمت او "چه شدن" را تحمیل نمی¬کنم. او آزاد است. او خویش باید خود را انتخاب کند. خود یک اگزیستانسیالیست هستم. البته اگزیستانسیالیستم ویژه خودم؛ نه بازگویی و تقلید و ترجمه. که از این سه تا ی منفور همیشه بیزارم. به سمت نیز اندازه که از آن دو تای دیگر؛ تقی زاده و تاریخ، از نصیحت نیز هم، از هیچکس هیچوقت نپذیرفته¬ام. و به سمت هیچکس، هیچوقت نصیحت نکرده¬ام. هر رشته¬ای را بخواهد می¬تواند انتخاب کند. لیک باب انتخاب آن، ارزش فکری و معنوی باید ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خریدنش. خود می¬دانستم که به جای کار در الهیات و جامعه شناسی و تاریخ، اگر آرایش می¬خواندم یا بانکداری و یا گاوداری و حتا جامعه شناسی به درد بخور، آنچنانکه جامعه شناسان نوظهور ما برانند که فلان ده یا موسسه یا پروژه را اتود می¬کنند و تصادفا به همان نتایج علمی می¬رسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصیتنامه¬ام، به جای یک انشاء ادبی، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازه¬ها و شرکت¬ها و دم و دستگاه¬ها که تکلیفش را باید معلوم می¬کردم و مثل حال، به جای اقلام، الفاظ ردیف نمی¬کردم.
اما بیرون از تمام حرف¬های دیگر اگر ارباب را لذت جستن تعیین کنیم، مگر لذت اندیشیدن، لذت یک سخن خلاقه، یک شعر هیجان آور، لذت زیبایی¬های احساس و فهم و مگر ارزش برخی کلمه¬ها از لذت موجودی حساب جاری یا لذت فلان قباله محضری کمتر است؟
چاه موش آدمیانی که فقط از بازی با صفت در عمر لذت می¬برند! و چه گاوانسان¬هایی که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق می¬شوند. خود اگر خودم بودم و خودم، فلسفه می¬خواندم و هنر. تنها این تاخت است که آفاق برای من دارد. خوراکم فلسفه، و شرابم هنر، و دیگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، لابد باید از بهر خانواده¬ام کار می¬کردم و برای زندگی آنها زندگی می¬کردم. ناچار جامعه شناسی صفت و جامعه شناسی جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکم شاید برای مردمم کاری کرده باشم، از بهر خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بی کسم، کوزه آبی آورده باشم.
او آزاد است که خود را تعیین کند و یا مردم را، اما ابداً نه چیز دیگری را، که جز این دو هیچ چیز در این جهان به انتخاب کردن نمی¬ارزد، پلید است، پلید.
فرزندم! تو می¬توانی هر گونه "بودن" را که بخواهی باشی، انتخاب کنی. اما استخلاص تعیین تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابی باید آدم بودن نیز دوست باشد و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟ انسان پول است که آگاهی دارد ( به خویش و جهان) و می¬آفریند (خود را و جهان را) و تعصب می¬ورزد و می¬پرستد و انتظار می¬کشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیت¬های روزانه تعیش و خیلی چیز¬های دیگر به آن صدمه می¬زند. اگر این صفات را پاره اصل آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که می¬بینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال می¬شود. آدم در پایین بار سنگین موفقیت¬هایش دارد مسخ می¬شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل می¬کند. تو هر چاه می¬خواهی باشی باش اما ... آدم باش.
2. مقصود او باب اینجا از خانواده اجتماع است و مقصود از تأهل، پذیرفتاری به مردم.
اگر پیاده بازهم شده است جابجایی کن. باب ماندن، می¬پوسی. هجرت کلمه احتشام باب تاریخ "شدن" انسان¬ها و تمدن¬ها است. اروپا را ببین. لیک وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفته¬ای، کر باز گشته¬ای. افریقا لت دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است. باب اروپا مثل غالب شرقی¬ها آشکار رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. این سهگوش بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفته¬های ماست. از ثانیه اکثریتی که وقتی از این اسارتگاه روزنه¬ای به بیرون می¬گشایند و پا به درون اروپا می¬گذارند، سر از فاضلاب شهر بیرون می¬آورند حرفی نمی¬زنم که حیف از حرف زدن است. این¬ها غالبا پیرزنان و جاافتاده مردان برونی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را با متن راستین اروپا عوضی گرفته¬اند. چقدر آدم¬هایی را دیده¬ام که بیست واحد زمان ( در فرانسه زندگی کرده¬اند و با یک فرانسوی انیس نشده¬اند. بهمان آمریکایی که به تهران می¬آید و از جانب مموش¬های شمال شهر و خانواده¬های قرتی ِ لوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه می¬شود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران اتصال پنهان و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کرده¬است؟
اگر به سمت اروپا رفتی آغازین کارت این باشد که در خانواده¬ای اتاق بگیری که به خارجی¬ها اتاق اجاره نمی¬دهند. در محله¬ای که خارجی¬ها سکونت ندارند. از این دامن تصنعی ِبیمغز ِآلوده دور باش. با همه چیز درآمیز و حرف هیچ چیز درهم مشو. باب انزوا پاک ماندن خیر سخت است و نه با ارزش. "کن مع الناس و لا تکن مع الناس" واقعا سخن پیغمبرانه است.
واقعیت، خوبی، و زیبایی؛ در این دنیا بجز این سه، هیچ چیز دیگر به استفسار نمی¬ارزد.. نخستین، با اندیشیدن، علم. دومین، حرف اخلاق، مذهب. و سومین، با هنر، عشق.
[عشق] می¬تواند تو را از این هر سه بیبهره کند. یک پراحساس بیمزه سطحی هذیان گوی خنگ. چیزی شبیه "جواد فاضل"، یا متین¬ترَش؛ "نظام وفا"، الا لطیف تـَرَش؛ "لامارتین"، یا احمق تـَرَش؛ "دشتی"، الا کثیف تـَرَش؛"بلیتیس"! و نیز می¬تواند تو را از زندان تنگ زیستن، به این هر سه دنیای ارجمند پنجره¬ای بگشاید و شاید هم دری ... و من نخستینش را آزمایش کرده¬ام و این است که آن را "دوست داشتن" نام کرده¬ام. که هم، همچون بیرق و بهتر از علم آگاهی می¬بخشد و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن می¬کشاند و خوب شدن. و هم زیبایی و زیبایی¬ها (که انکشاف می¬کند،که می¬آفریند) چقدر باب این دنیا بهشت¬ها و بهشتی¬ها نهفته است. اما نگاه¬ها و دل¬ها تمام دوزخی است. تمام برزخی است که نمی¬بیند و نمی¬شناسد. کورند و کرند. چاه آوازهای ملکوتی که باب سکوت عظیم این زمین هست و نمی¬شنوند. همه جیغ و داد و غرغرو نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای پوچ و نفرت پاس برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است! لبریز است! چقدر مایه¬های خدایی که در این ارض ابلیس نهفته¬است! زندگی کردن وقتی مفهوم می¬یابد که تکنیک استخراج این معادن
3. با مردم باش و با مردم مباش
ناپیدا را بیاموزی و تو می¬دانی که چقدر این حرف با حرف¬های "ژید" به "ناتانائل"ش تالی است، حرف آن متناقض است! تنها نعمتی که برای حرف در مسیر این راهی که عمر آوازه دارد آرزو می¬کنم، تصادف با یکی دو روح فوق¬العاده است، با یکی دو دل بزرگ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است. چرا نمی¬گویم بیشتر؟ بیشتر نیست. " یکی" بیشترین عدد ممکن است. "دو" را برای وزن کلام آوردم و، نیست. گرچه خود به سمت اعجاز حادثه¬ای، این کلام موزون را در واقعیت ِ ناموزون زندگیم، به حقیقت، داشتم." برخوردم" (به هر تاخت معنی کلمه.
"کویر" را برای لمس کردن روحانی که به ارث گرفته¬ام و به میراثت می¬دهم بخوان و آن دستخط پشت عکسم را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم برای تنها و تنها "نصیحت" که در زندگی مرتکب شده¬ام حفظ کن( به هر دو معنی کلمه)
اما حرف "سوسن" ساده مهربان ِاحساساتی ِزیباشناس ِ آراسته ِدقیق و تو "سارا"ی رندِ عمیق ِ عصیانگرِ مستقل. از بهر شما ابداً توصیه¬ای ندارم. باب جلو این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می¬وزد، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم چه کاری می¬توانند کرد؟ ار بتوانید باب این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجاز گری است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و اراده¬ای شود مسلح به آگاهی¬ای مسلط بر همه چیز و نقاد هر چه پیش می¬آورند و دور افکننده هر لقمه¬ای که می¬سازند. چه سخت و چاه شکوهمند است که آدمی طباخ غذاهای آشنا باشد. مردم همه نشخوار کنندگانند و تمام خورندگان آنچه برایشان پخته¬اند. دعوای امروز بر سر این است که لقمه کدامیک طباخی را بخورند . هیچکس به اندیشه لقمه ساختن نیست. آنچه می¬خورند غذاهایی است که دیگران هضم کرده¬اند. و چه مهوع!
آن بازهم کی ها می¬سازند؟! رهبران فکور ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن¬ها که مدل نوین زن بودن شده¬اند! "هفده دی¬ای ها"! آزادزنان! این عزب صفتی است که آن¬ها موصوفات راستین آنند؛ آزاده از ... عفت کلام اجازه نمی¬دهد. این چادر های اسود را، خیر فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان "شاباجی خانم" شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می¬زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب
4. مقصود پزشک احیانا این کلمات باشد: "پوران عزیزم این عکس را که چند لحظه پس از شنیدن خبر تولد احسان در یک کافه برداشته¬ام به رسم یادگار به تو تقدیم می کنم آثار پیری و "بابا" شدن به همین زودی در چهره ام نمایان است آن را به یادگار نگه دار تا بیست سال دیگر این خط شعر را که از زبان فردوسی به تو می نویسم بخواند و بداند که میراث اجدادی خویش را که جز کتاب و فقر و آزادگی نیست چگونه باید حفظ کند و او نیز جز رنج و علم و شرف در حیات خویش چیزی نیندوزد
قید اینسان گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد باشهامت
ببریم از او مهر و اتصال پاکیزه
پدرش ماء دریا و مادرش خاک
1338 پاریس علی شریعتی
ثانیه بازهم کی ها می¬سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن¬ها که مدل تازه زن بودن شده¬اند! "هفده دی¬ای ها"! آزادزنان! این عزب صفتی است که آن¬ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از ... عفت کلام اجازت نمی¬دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رویش فکری، و خیر شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان "شاباجی خانم" شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می¬زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی می¬کند و پاسور می¬زند. یک "ملا باجی" ار ناگهان تنبانش را در آورد و یا به سمت زور درآوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟
اما مسأله به همین سادگی¬ها نیست. "زن روز" آمار داده¬است که از 1956 تا 66 (ده سال) موسسات بزک و مصرف اثاث آرایش در تهران پانصد برابر شده است. و این تنها انحنادار صعودی مصرف در دنیا و در تاریخ اقتصاد است و نیز تنها علت غایی همه این تجدد بازی ها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تا کنون فلج بود و زندانی بود و از این حرف¬ها ... اما این¬ها باز یک فضیلت را دارایند. یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. .... چاه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صفِ سازگار ِمتخاصم پیدا کرده¬ام. هر وقت آن "ملاباجی گشنیز خانم¬ها" را می¬بینم می¬گویم؛ قید اسم هم آن¬ها. و هر وقت ثانیه "جیگی جیگی ننه خانم¬ها" را می¬بینم، می¬گویم قید اسم هم همین¬ها.
و لیک تو همسرم. چه سفارشی می¬توانم به سمت تو داشت؟ حرف که با از ید دادن من هیچکسی را در زندگی کردن از دست نداده¬ای. نه باب زندگی، در زندگی کردن. به خصوص بدان گونه که مرا می¬شناسی و بدان صفات که مرا می¬خوانی. نبودن من خلائی در میان داشتن¬های حرف پدید نمی¬آورد. و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خویش رسم کرده¬ای وفای محکم و دوستی استوار و خراش ناپذیرت به این چنین منی، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست.
به هر حال ار در شناختن صفات اخلاقی و خصایل سجیه انسانی من اشتباه کرده باشی در این اصل هر دو هم عقیده¬ایم که: اگر من هم انسان خوبی بوده¬ام همسر خوبی نبوده¬ام. و من به هر اسم ثانیه قدر خوب هستم که بدی¬های خویش را اعتراف کنم و آنقدر قدرت دارم که ضعف¬هایم را کتمان نکنم و در شایستگیم همین بس که خداوند با دادن تو آنچه را به من نداده است جبران کرده است و این است که اکنون در حالی که همچون یک محتضر وصیت می¬کنم ، احساس محتضر ندارم. که با وجود داشتن تو، می¬دانم که نبودن ِمن، هیچ کمبودی را در تعیش کودکانم پدید نمی¬آورد و تنها احساسی که دارم همان است که در این شعر توللی آمده¬است که:
برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر/ که بود تو به بجز لعن خداوند نبود// سایه شوم تو جز سایه ناکامی و یأس/ بر سر همسر و گهواره فرزند نبود
از طرف مالی، تنها تذکار این است که به سمت حساب خودم آنچه را از پول خود در هنگام زلزله خرج کردم از حساب 2 بانک تعاونی و توزیع برداشت کرده¬ام، و البته دلم از این کار چرکین بود و قصد داشتم در عید امسال که قرضی می¬کنم یا چیزی می¬فروشم، برای پول منزل آن را مجددا باز گردانم و امیدوارم تو این کار را بکنی.
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از "کاهه" بخرم به سمت نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان برگزیده مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلاتشان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند (ماهی جهارصد و پنجاه تومان برای هر فرد و بنا بر این سالی سه محصل می¬توانند از این بابت درس بخوانند البته با کمک¬های اضافی من و خانواده خودش)
کار سوم این که جمعی از شاگردان آشنایم همه حرف¬ها و درس¬های چهار سال دانشکده را جمع و تالیف کنند و صفت سازند که بهترین حرف¬های من در لابلای همین درس¬های شفاهی و گفت و شنود¬های متفرقه نهفته است. ... و نیز کنفرانس¬های دانشکاهیم جداگانه، و نوشته¬های ادبیم باب استیل کویر، جدا؛ و نوشته¬های پراکنده فکری و تحقیقیم جدا، و آنچه در اروپا نوشته¬ام جمع آوری شود و نگهداری، تا بعد¬ها که انشاءالله چاپ شود. . شعرهایم همه به دقت جمع آوری شود و سوزانده شود که نماند، مگر "قوی سپید" و "غریب راه" و "در کشور" و "شمع زندان" و درس¬های اسلام شناسی، از "سقیفه به سمت بعد"، با "امت و امامت" در ارشاد و کنفرانس¬های مربوط به حضرت علی و علت تشیع ایرانیان و دیالکتیک پیدایش فرق در اسلام و تمام چه به این زمینه¬ها می¬آید از جمله "بیعت" در کانون مهندسین و "علی حقیقتی بر گونه اساطیر" و ... همه در یک بشره به نام بشره دوم اسلام شناسی تحت عنوان "امت و امامت" تدوین شود.
اگر مترجمی شایسته آشکار شد نوشته مصاحبه مرا با "گیوز" به فارسی ترجمه کند. در باره این آثار بخصوص کتاب DESALIENATION DES SOCIETES MUSULMANS مرا و ایضاً مقاله SOCIOLOGIE D’INITIATION مرا که با چهار جامعه شناس برونی تحقیق کرده¬ایم و "اوت زتود" چاپ کرده است. تذکره L’ANGE SOLITAIRE مرا دلم نمی¬خواهد ترجمه کنند. کار گذشته¬ای و رفته¬ای است.
همه التماس¬هایت را از سخن من نثار ... عزیزم کن که آنچه را از خود جمع کرده و در باره¬ام نوشته از چاپش منصرف شود که بس رنج می¬برم.
از دوستانم که در سال¬های اخیر به سمت علت انزوایی که داشتم و خود اسم حالت روحی و فشار طاقت شکن فکری و عصبی بود، از من آزرده شده¬اند، پوزش می¬طلبم. و امیدوارم بدانند که اجتناب از آن¬ها نبود، گریز به سمت خودم بود و این دو، یکی نیست.
تذکره "کویر" را حرف اتمام آخرین مقاله و افزودن "داستان خلقت" یا "دردبودن" پس از پاکنویس تمام کنید و منتشر سازید. مقدمه¬اش تنها نوشته عین القضاة است. و در آغازین صفحه¬اش این جمله "توماس ولف": "نوشتن برای فراموش کردن است نه از بهر به یاد آوردن"
باب آخر این حرف¬ها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت می¬کنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم. هیچوقت خیانت نکردم و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است. تنها گناهی که مرتکب شده¬ام، یک بار در زندگیم بود که به اغوای نصیحتگران ِبزرگتر، و به فن کلاهگذاری تارک خدا ... ، در هیجده سالگی، آغازین پولی که پس از هفت هشت ماه کار، یکجا حقوقم را دادند و پولی که از نوشته نویسی جمع کرده بودم، پنج هزار تومان شد. و برایاینکه نفقه نداشتم، گفتند به بیع وشرط بده. من هم از معنی این کثافتکاری بیخبر، خانه کسی را گرو کردم به سمت پنج هزار تومان، و به سمت خودش اجاره دادم ماهی صد تومان. و تا پنج جگرسفید ماه، ماهی صد تومن ربح پولم را به این عنوان می¬گرفتم . و بعد فهمیدم که بر خلاف اعتقاد علما و مصلحین دنیا، این یک کار پلیدی است و قطعش کردم و اصل پولم را بازهم به هم زدم. لیک چرک چرکش هنوز بر زلال قلبم هست و خاطره اش بوی عفونت را از عمق جانم بلند می¬کند و کاش قیامت باشد و آتش و آن شعله¬ها که بسوزاندش و پاکش کند. و اثم دیگرم که به حافظه ثوابی مرتکب شدم و آن مرگ دوستی بود که شاید می¬توانستم مانعش شوم، کاری کنم که رخ ندهد، نکردم. گر چه نمی¬دانستم که به چنین سرنوشتی می¬کشد و نمی¬دانم چه باید می¬کردم. باب این کار احساس پلیدی نمی¬کنم. اما ده سال قید گداخته¬ام و تمام روز هم بدتر می¬شود و سخت¬تر. و ار جرمی بوده است آتش مکافاتش را دیده¬ام و احتمالا بیش از جرم. و جز این، اگر انجام ندادن خدمتی الا دست نزدن به فداکاری اثم نباشد، دیگر گناهی سراغ ندارم.
و خدا را سپاس می¬گزارم که عمر را به سمت تلاوت و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین"شغل" را در زندگی مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می¬دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم، این هر دو. و عزیزترین و گران¬ترین ثروتی که می¬توان به ید آورد، اسم بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوخته¬ام این، و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم. و امیدوارم این میراث را فرزندانم تماشا دارند و این پول را به سمت ربح دهند و ربای آن را بخورند که حلال¬ترین لقمه است.
و حماسه¬ام این که کارم گفتن و تحریر حیات و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک تمام را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه بین من و مردم در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمی¬شناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.
و آخرین وصیتم، به نسل جوانی که وابسته آنم. و از آن بین به خصوص روشنفکران، و از این میان مخصوص شاگردانم که هیچوقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی¬توانسته¬اند به سادگی مقامات حساس و موفقیت¬های سنگین به دست آورند اما آنچه را در این معامله از دست می¬دهند بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که به دست می¬آورند.