» :: افسانه یک قدم تا تعشق

باد بارد پاییزی به صورتم تازیانه می زد، زیپ پالتویم راتا چهر چانه بالا
کشیدم و بدون صبرانه به انتظارتاکسی ماندم. دردل باقی به دل بدوبیراه می
گفتم که حاضرنشده بود قید خوابش را بزندو مرا به دانشگاه برساند.
اگرچه فواد تمام شب گذشته را شیفت شب حیات ودربیمارستان به مداوای بیماران
مختلف پرداخته بوداما قید اسم ھم انتظار داشتم که مرا در این ھوای سرد
به دانشگاه برساند. با شنیدن صدای شیپور تاکسی به خودم آمدم و بری معطلی
خودم را روی صندلی آن انداختم. ساعتیبعد در ھیاھوی دختران و پسرانی
که به دانشکده ھجوم باده آوردند خودم را گم کردم.