ما آنچیزی نیستیم ، که اسم اند
ما آنچیزی میشَـویم ، که میجوئیم
ما
خدائی را میجوئیم که آب روانست، و بذر هستی ما، آنرا شام و روز مینوشد، تا
بروید و درفرازش ، خوشه بینش شود ، وتا ازمکیدن این آب، بذر بود ما ،
بروید و دراین گیتی ارم ازما برآید، و سراپایمان ، تبسم شود .
تا ازخنده وشاد شدن ، گوهرما و اوباهم، زیباشود ، تا بهاتفاق اساس زیبائی باشیم .ما خدائی را میجوئیم که درهم به سمت پیچیم ، مانند برقع به تنه درخت ، تا باهم ، اساس زیبائی و هم آهنگی وجشن و بینش باشیم .
جائی ترس و بیم هست، که خدا و انسان، همآغوش و خمیده و درهم باهم نیستند .
انسان ، زشت میشود، برایاینکه دراین بریدن ، گناهکارمیشود، و خدا ، بدریخت میشود، و میترسد که صورت خود را بنماید و ازانسان ، بدریخت تصویر گردد .
هنگامی خدا از انسان، بریده میشود، خدا ، تبدیل به خالق ومعبود ، و انسان، تبدیل به مخلوق وعبد میشود ، و دیگر،« یارهمدیگر» نیستند، و با این انشقاق ازهم ، زشتی ودوزخ، احداث می یابد، که پیکر یابی « اضطراب وترس» است ، وهردو ازهم میترسند وازهمدیگر میگریزند